تو همه دراین تکاپو
که حضور زندگی نیست
به غیر آرزوها
و به راه آرزوها
همه عمر
جستوجو ها.
من و بویهی رهایی
وگرم به نوبت عمر
رهیدنی نباشد
تو و جستوجو وگرچند
رسیدنی نباشد.
شفیعی کدکنی
من فقط یک راه طولانی میخواهم. یک راهی که فقط بتوانم تویش بدوم. یا اصلا میخواهم فقط یک ساعت فکر نکنم. یک ساعت با آرامش بتوانم بخوابم رها و آزاد از هر فکری. جدا از این تابلوی بزرگی که توی مغزم با حروف بولد چراغ میزند که اینجا ترسناک است. جدا ازین اتاقها که انگار همیشه یک چیزی کم دارند. جدا از مدرسه که هر صبح غم انگار میخواهد آدم را خفه کند. من فقط دلم برای آرامش تنگ شده است. من دلم فقط میخواهد به یک رابطهام نگاه کنم و با آرامش لبخند بزنم به صادقانه بودنش. به ماندنش. نه اینکه بدانم سال دیگر تنهاتر خواهم شد. من فقط دلم میخواهد به یکی ازین آرزوهای کوچکی برسم که مال خود خودم است.یا حداقل از دست این رویای طولانی خلاص بشوم.چه میشود که جاها یک ساعت در دنیا عوض شوند؟من میخواهم فقط یک ساعت نتوانم فکر کنم. این افکاری را که پشت سر هم میآیند را بگذارم روی حالت میوت و بروم. فقط یک ساعت نتوانم به این چیزهایی که دارم یکی یکی از دست میدهم فکر کنم. یک ساعت نتوانم به این دردی که دنیا را لحظه لحظه بیشتر پر میکند فکر کنم. دلم میخواهد این نا امیدی که مثل کنه چسبیده بهم را بکنم. نا امیدی ای که انگار دارد دم گوشم جیغ میکشد و نمیگذارد بخوابم. که میدانم هر چقدر هم نصف شب از تخت بپرم بیرون و دور این سالن راه بروم کم است. آدم دستش را دراز میکند که یک بارقهی کوچک امید را در دست بگیرد ولی نمیتواند.پس نگو تلاش نکردم. نگو نشستم و نگاه کردم. من بارها و بارها دستم را دراز کردم اما نتوانستم.هر بار انگار یکی با تمام قدرت کوبید روی دستم. نگو که صبر نکردی که کردم.هیچ کس بیشتر از من به معجزهی زمان اعتقاد ندارد. صبر کردم اما حتی زمان هم نتوانست این صدایی که همه جا میگوید ''اینجا جای تو نیست''را تمام کند. اما اینبار حتی این اتاق کوچک لعنتی هم مرا پس میزند. میشود بگویی چرا؟ فقط بگو چرا؟
دلم میخواهد بعد یک عالمه راه رفتن که صورتم قرمز میشود بروم جلوی آینه و لبخند بزنم. لبخند بزنم برای انگیزهی جدیدی که برای خودم پیدا کردهام. نه اینکه بدانم اگر هزار کیلومتر هم دور این اتاق دور بزنم افکارم هم مثل خودم به مقصد نمیرسند. دلم میخواهد از دست این جملهی مسخرهی ایتس نات فیر توی سرم خلاص بشوم.دلم میخواهد از شر این کابوسهای وحشتناکی که هرشب دارم یکی را میکشم خلاص بشوم. نگو که نخواستی که خواستم نگو درد شکم سیریست که نیست نگو
ببین؛این بار حتی شاعرانه هم نیست
فردا بیست و چهارآذردقیقا پانزده سالم میشود.میخواهم دربارهی تمام این یکسال بنویسم.به این که چقدر "خوب" بود.نه که بگویم خیلی تویش شادی داشته باشد یا خیلی خوشگذرانی کردهباشم.امسال سال تجربهی خیلی چیزهای جدید بود.سال یادگرفتن بود.سال فهمیدن بود.چهارده سالگی خیلی متفاوت بود.از همین الان دارم حسرت تمام شدنش را میخورم.امسال فهمیدم که تنها شدن واقعی یعنی چه.نه که بد باشد.امسال روی ششصد نفر کراش پید کردم.و همه اش هم پرید.ولی حس قشنگی بود. یاد گرفتم که هیچ چیز را نباید تبدیل به مسیلهی بزرگی کرد.هیچ چیز را.یادگرفتم که چجوری مسایل را هندل کنم.نه که خیلی باشعور و فهمیده شده باشم.ولی از آن آدم استرسی اولیه خیلی فاصله گرفتهام.فهمیدم که هر اشتباهی تا وقتی که توسط یک انسان انجام شده "غیر طبیعی"نیست.بزرگ ترین ترس زندگیام را پیدا کردم.فهمیدم از زندگی چه میخواهم.فهمیدم که زمان خیلی چیزها را تغییر میدهد.فهمیدم که "رابطه" چقدر مهم است.و همزمان چقدر بیاهمیت.فهمیدم که هر اتفاق کوچکی ،هر قدم کوچکی چقدر میتواند مسیر را تغییر بدهد."نداشتن"را واقعا حس کردم.حالا این نداشتن میتواند از هر جنسی باشد.امسال اشتباهات زیادی کردم.تجربه های زیادی داشتم.کارهای جدید زیادی کردم.شاید سی چهل جلد کتاب خواندم.فرندز را نگاه کردم و عاشقش شدم و خیلی چیزها ازش یاد گرفتم.از جمله این که چیزهای کوچک چقدر میتوانند خوشحالم کنند.پادکست گوش کردن،اهنگ گوش کردن،فیلم دیدن،هر چیزی.واقعا جملهی یک بار بیشتر زندگی نمیکنیم را درک کردم.فهمیدم که چقدرراحت میتوانم دورو باشم.نه آن آدم دورویی که دروغ میگوید.نه از آن دورو خبیثها.از آن مصلحتیهایش.سعی کردم که لوزر نباشم.من لوزر بودن را " مثلا "در نمرهی بیست دینی یا مطالعات میبینم.نه اینکه بیست گرفتن به خودی خود بد باشد.بیشتر به خاطر اینکه زمانی که میتوانستم روی آنها بگذارم را گذاشتم روی نوشتن یا خواندن. امسال واقعا فهمیدم که هر مشکلی که من را نکشد قویترم میکند.البته خیلیهایشان هم نه ارزش قوی شدن دارند نه ارزش مردن.فهمیدم که زندگی درد بی پایان است ولی کاریش نمیشود کرد.فهمیدم که اهمیتی ندارد که آدم"روز آخر چهارده سالگی اش"را به پیدا کردن منبع انرژی جایگزین سوخت"نگذراند.که مثلا بگوید من قدر روز آخرم را دانسته ام و ازین جور حرفها.
خیلی چیزهای دیگر یاد گرفته ام وتجربه کردهام.ولی نمیشود همهاش را اینجا نوشت.حالا به هر دلیلی.
امضا
پیشکش به چهارده سالگی
پ ن : ولی هنوز یادنگرفتم که چجوری ی رو تبدیل به پایه همزه کنم:)
نمیدانم چه مینویسم .نمیدانم که اگر بروم و متمم را بخوانم این مشکلات توی ذهنم توی کدام دسته از کمبودها و ضعف های شخصیت قرار میگیرد. نمی دانم که کدام درست است و کدام غلط .اصلن کدام مفید است کدام غیر مفید.اصلن میخواهم اصلا را اصلن بنویسم.نمی خواهم نیم فاصله بگدارم .نمیخواهم ادامه بدهم.تنها چیزی که میخواهم این است که بروم توی یک اتاقی که تمام دیوار هایش سفید است و این حس لعنتی بقا را بگذارم کنار و با تمام قدرت سرم را به دیوار بکوبم.انقدر بکوبم تا تمام دیوارها خونی شوند.بگذار سرم له شود.بعد هم یک بیافتم کنج دیوار و یک گوربابایش به تمام دنیا بگویم و با لبخند بمیرم.نه که بیهوش بشوم.مردن حقیقی.نمیخواهم ادامه داشته باشد.همانطور که همیشه از مرگ میخواسته ام.هیچ وقت نفهمیدم چگونه دنیای پس از مرگ به آدم ها آرامش میدهد.این پاک شدن از تاریخ جوری که انگار نه انگار کسی از اول وجود داشته است قشنگ تر وآرامش بخش تر نیست؟تمام شدن همه ی این گیجی لذت بخش تر نیست؟دلم میخواهد هر روز صبح که از خواب بلند میشوم دیگر این لبخند و این اراده ی نفرت انگیز برای بلند شدن از تخت را نداشته باشم.دلم میخواهد برگردم به همان بچه ی غرغروی همیشگی.حال به هم زن بشوم.اصلا هم برایم مهم نیست که کسی دیگر از من خوشش نیاید.مثل همان بچگی برم یه گوشه بنشینم و بگذارم همه ی این ها فکر کنند که از کمبود اعتماد به نفس است که خفه شده ام.دلم میخواهد مثل قبلا بنشینم و فکر کنم.واقعا فکر کنم.ساعت ها ساعت ها ساعت ها.رفتار همه را استدلال کنم.همه چیز را استدلال کنم وبعد هم دوباره نفرت به سراغم بیاید.من دلم نفرت میخواهد.از همه ی این آدم ها که گند زدند به من.نشستم یک گوشه و دیدم که کسی دوستم ندارد.چه کار کنیم که همه دوستمان داشته باشند؟برویم ببینیم که استادان چه فرموده اند.خب یکی از راه هایش گوش کردن است.اگر میخواهید یک رابطه ی خوب داشته باشید بنشینید پای حرف طرف مقابل و مدت ها به حرفش گوش کنید لبخند بزنید و سر تکان بدهید.حتی اگربه هیچ جایتان نبود که طرف مقابل چه چرتی دارد سرهم میکند وانمود کنید علاقه مندید.اما من که نمی دانستم از بین این همه آدم دور وبرم فقط من بلدم گوش کنم. آقا من هم حرف دارم.دلم میخواهد بنشینم و حرف بزنم.ساعت ها.اصلن گریه کنم.نمیتوانم گریه کنم. نمیشود.اصلا کسی نیست که بفهمد که چرا گریه میکنم.وقتی که خودم هم نمیدانم،از دیگران چه توقعی دارم؟دلم نمیخواهد درس بخوانم.آقا من حالم از همه چیز این زندگی به هم میخورد.بگذار شمایی که میخوانی فکر کنی که من تنبلم.که اصلا هستم.اصلا دلم میخواهد کار های احمقانه بکنم.دلم میخواهد برگردم به همان ظهری که داشتم برمیگشتم به خانه و یک پسر سرش را از توی ماشینش در آورد وبه طعنه سیگار تعارف کرد به جای دویدن و فرار کردن برگردم و سیگار را ازش بگیرم و بعد فرار کنم :)بعد هم بروم سیگار بکشم.اصلا بروم معتاد بشوم.چه فرقی میکند؟وقتی ته همه اش یکیست؟چه فرق میکند که زمانی بمیرم که هوش مصنوعی ای که خودم ارتقاعش داده ام من را بکشد یا از مصرف شیشه بیافتم و بمیرم.اصلا من نمیخواهم برنامه نویس شوم.شاید اصلا این را دوست نداشته باشم.وقتی که حتی جرعت فکر کردن را هم به خودم در این باره نداده ام که شاید اصلا من دلم بخواهد یک کاره ی دیگر شوم.دلم میخواهد بروم یک ورزشکار حرفه ای شوم واقعا دلم میخواهد.اصلا هم برایم مهم نیست نمره ی ورزش را کم گرفته ام یک زمانی.اصلا دلم میخواهد مثل ون گوگ نقاشی های خفن بکشم.همیشه دلم میخواسته دیوار اتاقم را پر از نقاشی های خودم کنم ولی نشد هیچ وقت.چون ته دلم یکی همیشه میگفت که این کار تو نیست.تو باید برنامه نویس کامپیوتر بشوی یا چمیدانم خفن ترین در حل مسایل ریاضی.برایم مهم نیست که اگر بروم سراغ نقاشی ولی در بیست و چند سالگی پشیمان بشوم که ای کاش برنامه نویس میشدم.آقا شاید من این نیستم.شاید من این آدمی دوستانش با اسم کامپیوتر و ریاضی بیادش میاورند من نباشماصلن من نمیخواهم تصویر قشنگ توی ذهنم را دنبال کنم از یک دختری که در نوزده سالگی بلند میشود میرود تهران و توی یک شرکت خفن برنامه نویسی میکند و بعد هم استارت آپ خودش را راه میاندازد و به ریش تمام آن دوستانش که تجربی خوانده اند میخندد.همین الان که دارم این را مینویسم دلم دارد میلرزد و دلم میخواهد که همه ی متن بالا را پاک کنم و دوباره برگردم به همان دختر منطقی ای که دارد برنامه نویس میشود و هدف های خفن ازین دست توی سرش دارد.ولی من یک بار بیشتر فرصت انتخاب ندارم.واین اولین بار است که به صورت جدی دارم به آپشن های دیگر هم فکر میکنم.من میخواهم تصویر قشنگ خودم را بسازم.همیشه دلم میخواسته فوتبال یاد بگیرم.اصلا شاید تصویر قشنگ من این بشود که بروم توی یکی از این باشگاه های فوتبال خارجی بازی کنم.نمیدانم.شاید بخواهم نویسنده تمام وقت بشوم.ساعت ها بنشینم و بنویسم و مردم هم بخوانند.داستان نویسی را هم دوست دارم.شاید بشوم یکی مثل تولتز یا سلینجر یا بل.ولی اگر نشد چی؟اگر تبدیل شدم به یک معلم انشا یا تربیت بدنی چی؟حتی فکرش هم تنم را می لرزاند.ولی میدانم که اینطور نمیشود.واقعا حاضرم بمیرم از گرسنگی ولی معلم نشوم.به قول فرهاد جعفری توی کافه پیانو میگفت که مردم حداقل بابت چیزی که توی شکمشان میریزی به تو پول میدهند ولی بابت چیزی که توی کله های پوکشان فرو میکنی فحشت میدهند.پس تا الان چند تا گزینه داریم.یکی همان دختر برنامه نویس نوزده ساله ای که در تهران کار میکند.یکی یک دختر نوزده ساله ی دیگر که دارد میرود هلند که توی تیم فوتبال جوانان آنجا بازی کند.(دارد اصلن؟)یکی هم آن دختر نوزده ساله ی دیگری که دانشگاه هنرهای زیبای تهران قبول شده است و دارد بار بندیلش را جمع میکند میرود تهران که یک دفعه یادش میاید که اعه شوهر خاله اش هم دانشگاه هنر های های تهران نقاشی خوانده ولی الان توی زیرزمین خانه اش در یک شهرستان نشسته و دارد پرتره ی سفارشی میکشد،دختر نوزده ساله که این را یادش میاید مثل چی پشیمان میشود از انتخابش و میرود مینشیند پای کامپیوتر تا همان برنامه نویسی اش را یاد بگیرد.(این همان اولی شد پس نتیجه میگیریم که میشود نقاشی را کنار کار های دیگر هم انجام داد(:)دختر نوزده ساله ی دیگر هم دارد برای یک مجله مینویسد و نوشته هایش ماهانه در مجله چاپ میشوند ولی به خودش میاید و میبیند که اعه سی سالش شده و نهایت کارش شده مثل همان استاد داستانویسی چهارده سالگی اش.نهایتش هم یک جایزه ی ادبی از یک جایی گرفته ولی میبیند که بازم هم هیچی از هیچ جای این کار درنیامد.پس می نشیند و یک سال حسابی کار میکند و میشود یک برنامه نویس خفن و بار وبندیلش را جمع میکند و میرود خارج تا آنجا چمیدانم کارمند گوگل شود مثلا.(این هم شد همان اولی پس نتیجه میگیریم میتوان هم نقاش بود هم نویسنده هم برنامه نویس).بعد از مطرح کردن این آپشن ها برمیگردیم سر همان مسیله ای اتاق سفید و دیوارهای خونی.باز هم میپرسم وقتی ته همه اش یکیست،چه فرقی میکند که زمانی بمیرم که هوش مصنوعی ای که خودم ارتقاعش داده ام من را بکشد یا از مصرف شیشه بیافتم و بمیرم؟
پ ن :میدونم خیلی بی ربط نوشتم.
پیش نوشت: داشتم فکر میکردم که اگر من خدا بودم یا حداقل مسئول این زندگیها بودم آنقدر حوصلهام از دست آدم هایی مثل خودم سر میرفت که برایشان یک نامه میفرستادم یا هر چیزی مثل آن:
هر چه قدر هم که با خودتان فکر کنید خاص هستید نیستید. مینشینید فکر میکنید و جملههای عارفانه و به خیال خودتان بامعنا میسازید. در تنهایی مینشینید و برای تنهاییتان دلیل می آورید. من خاص هستم. احساس عمیق بودن بهتان دست میدهد. ولی شما هیچ چیز نیستید.این ها همه توجیه ناکامیتان است. از درسخواندن متنفرید و میگذارید به حساب خاص بودنتان. چرت و پرت پشت سر هم توی ذهنتان میبافید و احساس خاص بودن بهتان دست میدهد. همه را میخواهید گول بزنید. از مرگ و فراموش شدن میخواهید فرار کنید اما حتی نمیدانید چرا. فرار کردن چه فایدهای برایتان دارد؟ فراموش نشدید که چی؟ شما هیچ چیز نیستید.مرگ این را ثابت میکند. زیبا نیستید میگذارید به حساب خاص بودنتان. هستید هم میگذارید به حساب خاص بودنتان. برای همین از نگاه کردن به آسمان میترسید. دنبال هر راهی هستید برای اینکه ثابت کنید خاص هستید. هیچ چیز پیدا نمیکنید و میچسبید به ماههای تولد احمقانهتان. یا اسمهای از آن احمقانهترتان.هر دردی هم که دارید تورا به خدا دست بردارید. شما هیچ چیز نیستید و عمرتان هم چیزی نیست جز نقطهای بسیار بسیار بسیار کوچک در خط زمان هستی. همزمان با میلیاردها نقطه ی دیگر. تو را به خدا دست بردارید و یک غلطی برای زندگی رقتبارتان بکنید.میدانید؟، فرقی ندارد.هر غلطی هم که بکنید برای اینست که فراموش نشوید. ولی یک کاری کردن برای فراموش نشدن بهتر از هیچ کاری نکردن و خزعبلات بافتن به عنوان دلیل هیچ کاری نکردنتان است. بهتر از دست و پا زدن رقتانگیزتان برای اثبات خاص بودنتان است.
برای شروع،میتوانید کمی به آسمان نگاه کنید.
ای دوست من، من آن نیستم که مینمایم .نمود پیراهنی است که به تن دارم - پیراهنی بافته ز جان که من را از پرسشهای تو و تو را از فراموشی من در امان میدارد.آن " من" ی که در من است ٬ای دوست ٬در خانه خاموشی ساکن است وتا ابد همانجا میماند؛ ناشناس و درنیافتنی.
من نمیخواهم هرچه میگویم باور کنی و هرچه میکنم بپذیری - زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشههای تو وکارهای من جز عمل آرزوهای تو نیستند.هنگامی که تو میگویی "باد به مشرق می وزد " من میگویم "آری به مشرق می وزد"زیرا نمیخواهم تو بدانی که اندیشه من دربند باد نیست ،بلکه در بند دریاست.تو نمی توانی اندیشههای دریایی مرا دریابی ، و من نمیخواهم که تو دریابی .میخواهم در دریا تنها باشم.
دوست من ، وقتی که نزد تو روز است ،نزد من شب است.با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر فراز تپهها سخن میگویم،و از سایه بنفشی که انه از دره می گذرد؛ زیرا که تو ترانههای تاریکی مرا نمی شنوی و سایش بالهای مرا بر ستارگان نمی بینی- و من گویی نمیخواهم تو ببینی یا بشنوی.می خواهم با شب تنها باشم.
هنگامی که تو به آسمان خودت فرا می شوی من به دوزخ خودم فرو میروم- حتی در آن هنگام تو از آن سوی مغاک بیگذر مرا آواز میدهی " همراه من، رفیق من " و من در پاسخ تو را آواز میدهم " رفیق من، همراه من " - زیرا من نمیخواهم تو دوزخ مرا ببینی .شرارهاش چشمت را میسوزاند و دودش مشامت را میآزارد و من دوزخم را بیش از آن دوست دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی .می خواهم در دوزخ تنها باشم .
تو به راستی و زیبایی و درستی مهر میورزی ، و من از برای خاطر تو می گویم که مهر ورزیدن به این ها خوب و زیبنده است ولی در دل خودم به مهر تو میخندم .گرچه نمی خواهم تو خندهام را ببینی .میخواهم تنها بخندم.
دوست من تو خوب وهشیار ودانا هستی ؛یا نه ،تو عین کمالی - و من هم با تو از روی دانایی و هشیاری سخن میگویم . گرچه من دیوانهام . ولی دیوانگیام را میپوشانم .میخواهم تنها دیوانه باشم .دوست من،تو دوست من نیستی، ولی من چه گونه این را به تو بفهمانم ؟ راه من راه تو نیست ،گرچه با هم راه میرویم ،
دست در دست.
(جبران خلیل جبران)
دربارهی مدرسه اگر یک چیز بخواهم بگویم هم این است که حالم ازش بههم میخورد.دیشب که داشتم وسایلم را توی کیف میگذاشتم،فکر کردم شاید انقدرهم بد نباشد.شاید مثل پارسال دلم نخواهد که تابستان هیچوقت بیاید.اما اشتباه میکردم.مدرسهرفتن آخرین چیزی بود که توی این دوران میخواستم.نشستن توی کلاس بین بیستتا دانشاموز بدبخت دیگر که دارند توی لباس های قهوه ایشان دم میکنند و وقتی معلم رویش را برمیگرداند انگشت بهش نشان میدهند؛ اطمینان داشته باشید که هیچوقت دلتان برای این قسمتش تنگ نخواهد شد.
دیشب که داشتم وسایلم را جمع میکردم، کتابخانهام را نگاه کردم تا یک کتاب با خودم ببرم.اگر حتی کتاب را هم نخوانم وجودش توی کیف باعث میشود احساس برتری نسبی به این آدمهایی داشتهباشم که اکثرشان بزرگترین هدفشان جراح مغز و اعصاب شدن است.آخرش فایت کلاب را برداشتم.دقیقا کتاب نماد احساسی است که من به این وضعیت داشتم.کتاب را دوبار خواندهام ولی گذاشتهام تا بارسوم بخوانم و از رویش یادداشتبرداری کنم.اما ایندفعه حتی وجود کتاب هم باعث نشد یکذره حس بهتری پیدا کنم.مثلا معلمی که به حساب خودش خیلی روشنفکر است با اعتماد بهنفس عجیبی میآید و می نشیند و برای بار میلیونیوم از اینکه ما باید تغییر را از خودمان شروع کنیم حرف میزند.در مواجه با اینطور معلمها اعصابم بیشتر خورد میشود.خدا لعنتت کند.چرا فکر میکنی ما فکر نمیکنیم؟چرا فکر میکنی اینکه خودت یکبار برداشتهای توی ویکی پدیا یک چیزی را سرچ کرده ای حالا علامه ی دهر شدهای؟ولم کن بروم.باز معلمی که فکر میکند با انقلاب کردن میشود همه چیز را درست کرد را یک جای دلم میتوانم بگزارم؛آن یکی احمقی که میگوید پفک کار اسراییل است را چهکار کنم؟همهی این ها هم معلمهای مدرسه تیزهوشان هستند که به حساب خودشان بهترینند.اینها که اینجور باشند وای به حال بقیه!
این چندسال گذشته اکثرا وقتی که زنگ میخورد و میآمدم توی کلاس مینشستم؛ فکرم میرفت سمت چیزی که یک زمانی توی زندگینامهی ایلان ماسک خواندم.اینکه نویسنده میگفت ماسک در دوران مدرسه مینشسته با پسرعمویش درمورد ایدههایشان حرف زدن.همیشه وقتی یاد این میافتم، حسرت میخورم.کاش به یکنفردر دنیای فیزیکی دسترسی داشتم که میتوانستم با او دربارهی چیزی به جز فیلمها حرف بزنم.یکنفر که دغدغهی تکنولوژی داشته باشد و پیگیر اخرین اخبارهوشمصنوعی باشد.کسی که واقعا هدفی جهانی توی سرش باشد و وقتی که بهش میگویی میخواهم رشتهی ریاضی بخوانم،نگوید ریاضی که بازار کار ندارد.بحث تکراریست.توی یکی از بهترین مدرسههای راهنمایی چندمین شهر بزرگ ایران نمیتوانم چنین فردی را پیدا کنم.یکبار از یکنفر پرسیدم که همه توی وبلاگشان مینویسند که توی فلان جا رتبه آوردهاند یا فلانکار راکردهاند؛ من هم بنویسم؟
گفت اگر به چیزهایی که بهدست آوردهای افتخارمیکنی بنویس.فکر نمیکنم جایی توی وبلاگ گفته باشم که توی مدرسه تیزهوشان درس میخوانم.بهخاطر اینکه هیچوقت بهش افتخار نکردهام.هیچ دستاوردی برایم نداشتهاست.آن موقع که میخواستم آزمون بدهم انگیزهام این بود که با ادم های بهتری روبه رو خواهم شد.اگر بهتر منظور این بچههایی اند که وقتی وارد کلاس میشوی شلوارت را پایین میکشند؛ کاش همان موقع میفهمیدم و وقتم را تلف نمیکردم.الان انگیزهام فقط دبیرستان است.سروکله زدن با آدمهای بزرگسالتر.بازهم همان شد:)
هنوز که هنوزاست باورم نمیشود قرارست نه ماه دیگر هم به مدرسه بروم تا تابستان شروع شود.نه ماه زندان میشود تعبیرش کرد.سرکلاس کتاب بخوانی میاندازنندت بیرون؛زنگتفریح کتاب بخوانی بچه ها مسخرهات میکنند.سرکلاس فیزیک بمیری و زنده شوی تا عقربه بچرخد و زنگ بخورد و در همان حال به معلم هم فحش بدهی که چرا درس به این شیرینی را اینقدرعذابآورمیکند.یک ساعت و نیم کامل به پنجره نگاه کنی و بیشتر از همیشه آرزو کنی که کاش همهی آن داستان های تخیلی واقعیت داشتهباشدو بتوانی تبدیل به بتمن شوی و از پنجره پرواز کنی و بروی. حالت از زیست بههم بخورد وبازهم مجبور باشی بشینی و به جزییات چندشآور بدن کرمها گوش بدهی.زنگتفریح بروی بیرون و بنشینی بین آدمهایی که برای لیتو غش و ضعف میروند.این آخری واقعا غیرقابل تحمل است.
نمیدانم دیگر چهبگویم.بیصبرانه منتظر روزیام که دیگرمجبورنباشم به مدرسه بروم.میدانم دلم برای این روزها تنگ خواهد شد.اما وقتی بنشینم و خاطراتم را بخوانم اطمینان دارم که دیگر هیچوقت حاضرنیستم پایم را توی هیچ مدرسهای بگذارم.
این چندوقت اخیر دورهی
کم کتاب خواندن من بود.از یکطرف تب فرندز و این قضایا نمیگذاشت به کتابهای دستنخورده
توی قفسهام برسم،از یکطرف هم یکی از دوستان به یک کلاس داستاننویسی خیلیخوب
میرفت و میگفت که استادش (که از قضا صاحب نام هم هستن ایشون)دربارهی کتابهای خفن
مثل ناتوردشت و اینها توی کلاس بحث میکرده و در طی این مدت به آنها فهمانده که اصولا
هرکتابی که خواندهاند را اندازهی یک ماهی هم نفهمیدهاند و باید بروند و ده بیست
باردیگر هم بخوانند تا بالاخره بفهمند آن هولدن کالفیلد بختبرگشته توی ناتوردشت
تا آخرداستان توی آن مرکزدرمانی بستری میماند.اینهارا که شنیدم کلا انگیزهام
برگشت از خواندن تهوع ژان پل سارتر که به تازگی خریده بودمش.ناتوردشت را یادم است
دوازدهسالگی خواندم.آنموقع خیلی سطحی درگیرش شدم.یعنی انقدر مطالب را عمقی زیرورو
نکردم.منظورکتابرا فهمیدم ولی در سطح همین ویکیپدیای خودمان.
بگذریم.همهی این
قضایا باعث شد که من حدودا در طول بیست روز چهل پنجاه صفحه بیشتر کتاب نخوانم.تا
اینکه یک دوست عزیزی لطفکرد و این کتاب سیبل را به من قرض داد.قبلا با همان دوست
عزیز نشسته بودیم و دوتایی (( split
حالا این اختلال تجزیه هویت چیست؟عامیانه و سادهاش میشود یکجورعملکرد دفاعی ذهن دربرابرحجم زیاد شوکهای وارده درطول زمان و درجهت هندل کردن آنها.
عملکرد دفاعی را میتوانیم
این تعریف کنیم که مغز وقتی با حجم اطلاعات زیادی مواجه میشود که صاحبش توانایی
برخورد و تحلیل و تحمل آنها را ندارد شخصیتهای دیگری خلق میکند.شخصیتهای دیگر
برعکس شخصیت اصلی توانایی برخورد با آن مشکل خاص را دارند. اما
اگر میزان استفاده از این مکانیسم دفاعی یا شدت آن، چنان زیاد باشد که فرد دچار
ناراحتی شود، دیگر کاربرد این مکانیسم دفاعی، بدردبخور نیست و باعث بروز اختلال در
فرد میشود.بقیهاش را میتوانید
خیلی خلاصه اینجا و اینجا بخوانید.
کتاب سیبل نوشتهی " فلورا ریتا شرایبر" داستانیواقعی دربارهی زنی به اسم
(Shirley Ardell Mason) که در کتاب با نام سیبل شناخته میشود است که دارای هفده شخصیت است و کتاب طول درمان یازدهسالهی او وعلت بروزاین اختلال در اورا شرح میدهد.
من اول که کتاب را گرفتم حدودا بیست سی صفحهاش را خواندم و دیگروقت نشد که بروم سراغ بقیهاش.تا اینکه دیشب به خودم گفتم که تنبلی در اینمورد واقعا بس است دیگر:).ساعت دوازده شب کتاب را برداشتم و تا سه و نیم صبح یکبند خواندم.آخرش که تمامشد با خودم گفتم بالاخره یک کتاب مثلآدم خواندم.کتاب منظورش را رک وراست میگفت و مثل بعضیها توی هزارجور لفافه نمیپیچاندش.آخر تقصیرمن چیست که فهم و سوادم به فهمیدن اینکه سلینجر چه میگوید قد نمیدهد:)
جدا ازشوخی همیشه یکچیزی تهذهنم بودهاست که بعضی وقتها ما بعضی نویسندهها را از چیزی که هستند بزرگتر جلوه میدهیم.اصلا شاید نویسنده بیچاره هیچ منظوری ازجملهی حسنی نگو بلا بگو نداشتهاست.میاییم هزارجور نظریه را بهش ربط میدهیم و استناد تاریخی میاوریم. کام آن.
پن :نویسنده هیچگونه ادعایی درمورد بندبالایی نداشته و اگرحرفش به نظرتان زیادی چرت است اورا به بزرگی خودتان ببخشید:)
پن 2: کلا هدف از معرفی کردن این کتاب این بود که اگر شما هم مثل من شیفته ی اینجور قضایا هستید (یعنی فکر نمیکنید که چون خفنه بزار بگم روانشناسی رو دوست دارم)از دستتان نرود.درباره ی کتاب دو تا فیلم هم ساخته شده که من ندیده ام ولی سرچ کردنش ضرر ندارد:)مرسی
پن 3: روانی هیچکاک هم هست:)
خیله خب.برو کنار.بالاخره میخوام حرف بزنم.باید قبل ازاینکه مدرسهها شروع بشه حرف بزنم.باید تموم کنم این قضیه رو بالاخره.
خیلیوقته که از مسافرت اومدیم.اومدم اینجا سفرنامه بنویسم گفتم ولش کن.رفتم عکسهای مسافرت رو برای دوستام بفرستم گفتم ولش کن.کی اهمیت میده که تو کجا رفتی؟ نشستم برنامه ریختم دوباره برای انجام دادن کارام.نتیجه داد.گفتم بیام اینجا بنویسم که گفتم ولشکن.تنبلی نبود که ننوشتم،با انرژی داشتم کارامو میکردم.انگیزه داشتم و دارم.خلاصه میگم که تنبلی نبود که ننوشتم.
کلی چیزای جدید و نیومدم اینجا بنویسم یا به کسی بگم.کلی فکرکردم راجع به حرفزدن با دوستام.وقتی کسیرو ندارم که باهاش حرف بزنم که معمولا هم همینطوره توی ذهنم تجسم میکنم که دارم با یکی حرف میزنم و براش همهچیزو تعریف میکنم.این مدت هم همش همینطور بود.تو ذهنم یا داشتم با یکی حرف میزدم یا داشتم به ایدهی پستهایی که اینجا میتونم بنویسم فکرمیکردم.
همینجوری گذشت،دیدم ایوای،چرا من اینجوری شدم؟دیگه احساسات عجیبغریب ندارم.همین چند ماه پیش بود که دیدم وای چقدر احساساتم میتونن پیچیده باشن.الان انگار که یهدفعه ای شیشهفت سال بزرگ شدهباشم دیگه هیچی مثل قبل پیچیده نیست.یک نفر بهم گفت که ممکنه اینجوری بشه.ولی فکر نمیکردم انقدر زود اون دوره رو ازدستدادهباشم.نمیدونم شایدم انقدر توش غرق شدم که متوجهش نمیشم.دیگه انگار اون غدهی آنالیزمغزیم رو از دستدادم.قبلنا حتی وقتیکه معلم داشت سرم داد میزد وتیکهمینداخت به جای حرصخوردن میرفتم تو بهر اینکه چه هورمونی توی بدنش ترشح شده که باعثشده انقدرعصبانی باشه یا ما میتونیم توی هوشمصنوعی مفهوم حملهیشخصی رو تعریف کنیم؟الان دیگه نمیتونم اونجوری باشم.الان فوقش اگه کسی اونجوری باهام رفتارکنه زل میزنم به خط اتوی لباس طرف و میرم تو فکرهیچی.خب بازم همهی اینا اتفاق افتاد و من نیومدم که اینجا بنویسم.قبلنا حوصلهداشتم که جواب آدما رو بدم.الان فقط سکوت میکنم.نه اینکه عاقل دهری باشم یا یه همچین چیزی ، فقط دیگه حوصله ندارم.حوصله حرفزدن ندارم.حوصلهی ارتباط برقرار کردن ندارم.آخرینبار که خواستم تلاش کنم برای حرفزدن،حرفزدن که میگم منظورم بیان مشکلاته ،طرف تلفن رو روم قطعکرد.دقیقا همونجایی که داشتممیگفتم ببین من خیلی به خودم فشار آوردم که بهت زنگزدم،اگه وقت نداری بگو.خب انتظارش رو نداشتم.طرف کار بدی کرد.دقیقا همونجایی که داشتم منفجرمیشدم.
مشار مدرسه آخرین بار بهم گفت که حرف بزن با دوستات با آدما.گفتم من که حرف میزنم.گفت خودت میدونی منظورم چی بود.
اینکه اینمدت نیومدم اینجا بنویسم همش بهخاطر این بود که میترسیدم دوباره ارتباط برقرار کنم. من آخرین وطیفه نسبت به حرفمشاور رو انجام دادم.عکسا رو برای دوستم فرستادم و باهاش تلفنی حرفزدم.هر موقع که میخوامبشینم فرندز نگاه کنم به خودم یادآوری میکنم که اینا همش تخیلیه.هیچوقت پیشنمیاد که آدم اینهمه دوستخوب داشتهباشه که بهش اهمیت بدن.هربار یادم میاد که من هفتتا دوست صمیمی توی مدرسه دارم که همشون میدونن من وبلاگ دارم وفقط یکنفر ازونا هست که آدرس اینجا رو داره.برای بقیه هیچ اهمیتی نداره.درواقع.یکبار به یکیشون گفتم میخوای بهت آدرس وبلاگمو بدم.گفت ایی.گفتم مرسی خدافظ.و اون یه نفر رتبهی دوم رو تو بهترین دوستای من داشت.
خب حرف نمیزنی میگن خاکبرسرت،چپیدی توی اون اتاق با اون لپتاپ مسخرهت با هیچکی حرف نمیزنی اخلاقتم که روزبهروز داره بدترمیشه.حرفم میزنی تلفن رو روت قطعمیکنن.مشکل از منه اما نه اونجوری که بهنظرمیاد.اگه بخوام توارتباط برقرارکردن با آدما مشکلی ندارم.معمولا همیشه میتونم کارخودمو راهبندازم اما میترسم از ارتباط برقرار کردن؛اینو گفتم که به حساب هرچی گزاشتین، نزارین به حساب اون.خلاصه که من لاک خودم رو ترجیحمیدم.ساکته،آرومه و حاشیه نداره.هیچکس هم نمیتونه بهم گیر بده.همینجا برای اینکه نترکم کافیه.یه عدهم هستن که لطفمیکنن میان چرتوپرت های منرو میخونن.فقط هم دوتا دوست واقعی دارم .همین برام کافیه.مدرسه داره شروعمیشه.خب امسال قراره یکم آرومتر باشه.چندلر میگفت شوخیرو به عنوان مکانیزم دفاعیش انتخابکرده.منم این روش رو انتخابمیکنم.
باز هم مثل هرشب من سه ساله ام.سارافونی را پوشیده ام که خیلی دوستش داشتم.موهایم کوتاه بود مثل هرشب.و همانجایی ایستاده ام که هرشب می ایستم.و پایین را نگاه میکنم.و بعد می پرم؛مثل هرشب.و به پایین سقوط میکنم.سقوط سقوط و سقوط.اما اینبار تنها نیستم.خود بزرگم با قد دیلاقش آن جا ایستاده است.و فقط نگاه میکند.فکر میکنم هر شب آن جا ایستاده بوده و من نمیدیدمش.حالا هم که من به کمکش احتیاج دارم نمیاید بغلم کند.میشناسمش.نمیتواند.مثل تمام حرف هایی که میخواست بزند و از ترس اینکه بغضش بترکد خفه شد.حالا هم نمی خواهد چیزی از خودش را لو بدهد.برای همین آنجا ایستاده و فقط خاطراتش را مرور میکند.میتوانم حس کنم که با خودش میگوید؛چرا من؟من که مثل همه بودم.من که فرقی نداشتم با دیگران.چرا من؟در ذهنش دختر پنج ساله ای است که با لباس عروس نارنجی اش در خانه ی مادربزرگش را باز میکند و میدود سمت آرایشگاه.به خیال اینکه دختر خاله اش هم منتظرش است.و می فهمد که گولش زده اند.هیچ کس آنجا منتظر او نیست.مثل همیشه.هیچ کس نیست که دستش را بگیرد و بگوید اشکال ندارد.مثل همیشه.همانجا دستگیره در را بغل میکند و میزند زیر گریه.بعد هم سلانه سلانه بر میگردد سمت آن خانه ی لعنتی.که همیشه دوست دارد از آن جا فرار کند.برگردد خانه ی خودشان.برگردد به شهری که خیلی دوستش دارد و ازین شهر کوچک خاک گرفته ی پر از آدم های حسود و کینه توز فرار کند.با خودش فکر میکند بزرگ که شود درست میشود.دیگر مجبور نیست که به اینجا بیاید.دلش میخواهد در حلق همه ی آن آدم ها بنزین شعله ور بریزد و خلاص شود.اما نمیشود.ته همه ی این ها ختم میشود به اینجا.بالای راه پله ی خانه قدیمی با سارافون جین اش ایستاده و خودش را پرت میکند.مثل هر شب.اما اینبار فرق میکند.خود بزرگ خسته اش؛خود بزرگ چهارده ساله ای که فهمیده است هیچ وقت نمی تواند از آن خانه و آدم هایش فرار کند.از آدم ها فرار کند.؛اینجا کنارش ایستاده و دارد به این فکر میکند که کاش کودکی اش را دوباره ببیند.دستش را بگیرد و با هم فرار کنند از دنیا.از آدم ها.خود بزرگ دارد به این فکر میکند که کاش میشد خود کوچکش را بغل کند و به او اطمینان بدهد که هیچ وقت تنهایش نمی گذارد.هیچ وقت مسخره اش نمیکند.اما خود بزرگ میداند که هیچ فرصتی برای اینکار ندارد.و حالا که اینجاست باید همه چیز را تمام کند.جلو میرود.خود کوچک را بغل میکند و هردو بدون اینکه چیزی بگویند میزنند زیر گریه.خود بزرگ خیلی وقت است که گریه نکرده است.خیییلی وقت است. بعد هم هر دو می ایستند. انگار هردو میدانستند ته همه ی این کابوس ها به کجا ختم میشوددست هم را میگیرند و برای آخرین بار
در سکوت
میپرند.
این پست را من حدود دو ماه پیش نوشته بودم ولی منتشرش نکردم چون احساس میکردم زیادی چرت و پرت نوشتم.یه ماه پیش اومدم اصلاحش کردم و خواستم که صبح منتشرش کنم که فونت و ایناشم درست باشه که از مدرسه اومدم دیدم ماشین یکی از اقوم دم در وایستاده میگه جمع کن بریم.خلاصه که نشدو خب پستی هم نیست که من بخوام به عنون اولین پست نود و هشت منتشرش کنم اما اینکارو میکنم که چیزایی که توش نوشتم یادم بمونه.الان هم همچنان فکر میکنم که چرت و پرت زیاد نوشتم ولی همچنان معتقدم که به اصلاح شما و انتقاد شما نیاز دارم.
مرسی:)اول ازهمه میخواهم که از پانزده سالگی بگویم .پانزده سالگی حس عجیبیست.نه اینکه بد باشد یا هرچی ولی انگار یک چیز اضافهای با خودش دارد.مثال خندهدارش میشود دوست من که چند روز بعد از تولدش آمد و گفت آتنا یه چیزی عجیبی تو آستینمه.نیگا یه دکمه ست جای آرنجم که هروقت این کاپشنه رو میپوشم میاد.هر چی فک میکنم چیه نمیفهمم.جالبه که وقتی کاپشن و درمیارم غیبش میزنه.نه توی بافت پارچه س نه توی لباسم.منم خندیدم و گفتم که این ازعوارض پانزده سالگیست.ولی جدا از شوخی این پانزده ساله شدن یک چیزی مثل همان دکمههه دارد که حسش هست ولی معلوم نیست که ایراد از کجاست.مثلا اینکه من هنوز فکر میکنم چهارده سالم است. چند ماه از شروع مهر اصلا ماههای خوبی نبود.نمیتوانم حتی یک روز در مدرسه را بیاد بیاورم که حس خوبی را تجربه کرده باشم.امتحانهای ترم را همینجوری مثل همیشه شب امتحانی دادم و رفت.معدلم از رتبهی اول کلاس هفت صدم فاصله داشت ولی میدانم که با این وضعیت درس خواندن کارم به جاهای خوبی نمیکشد.در ظاهر شاید نتیجه ی خوبی داشته ولی باعث اتفاق های کوچکی در مدرسه شد که حسابی بهم برخورد.جوری که برگشتم با خودم گفتم که چیکار داری میکنی با خودت لعنتی؟:).آخر خیلی زور دارد که یکی از بچه های کلاس که تنها کاری که در زندگیش انجام داده تست زدن بوده برگردد وبه خاطر اینکه یک چیزی را اشتباه جذرگرفته ای توی صورتت بخندد.این وضعیت را درست خواهم کرد قبل ازینکه همینجوری بروم پای ازمون تعیین مرکز بنشینم و باز سه سال دیگر تا کنکور بخواهم شب امتحانی باشم.چند ماه مهر و آبان فقط فرندز نگاه کردم و پنج شش تا کتاب خواندم.که این کتاب ها هم فکر نکنم دیگر کار مفیدی محسوب شوند.چون کتاب خواندن را دوست دارم و در واقع برای فرار از کار مفید میخواندم.و بعدش یکی بزرگترین اشتباههایم را کردم و دو ماه از وقتم را به کلی هدر دادم.به هوای حال بهتربرداشتم و اینستاگرام نصب کردم.یکی از بدترین کارهایی که تا الان انجام دادهام.روزهای اول که حتی میشد تا پنج ساعت توی اینستاگرام بودم و بعدش هم حالم از خودم به خاطر این وقت هدر دادن به هم میخورد و باز برای فرار از این حس بد دوباره این چرخه تکرار میشد.توی این دو ماه دو تا کتاب بیشتر نخواندم و آخرش دیگر دیدم نمیشود.برداشتم و حذفش کردم.وبعد از دوماه بالاخره آرامش را تجربه کردم.ولی اینکار برایم لازم بود چون حداقل نتیجه اش این بود که جذابیت اولیه اش برایم به کلی از بین رفت و اگر الان یک نفر بیاورد صفحهی اینستاگرام را جلویم باز کند همانجا رو خودش و گوشیاش بالا میاورم.
اگر کشیشی چیزی بودم میدادم اینستاگرام را نشانهای از نشانههای شیطان اعلام کنند
بله:)
ولی خب تمام شد دیگرهرچه وقت تلف کردن بود.نه اینکه ناگهان جوگیر شده باشم و بخواهم بگویم من از همین امروز روزی هفت ساعت کتاب میخوانم و چهارساعت زبان کار میکنم.استپ بای استپ.ولی این چند ماه واکنش من بود به تغییرات ناگهانی که در زندگیام رخ داده بود.پرنیان یک جملهای را خیلی دوست دارد که در هدر وبلاگش هم نوشته است.قبل ترها که فکر میکردم خیلی حالیام میشود توی دلم به این جمله میخندیدم.ولی الان من هم میخواهم تکرارش کنم.
میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.
میدانم که هیچ حسی در محیط بیرون تغییر نخواهد کرد.غمها همچنان ادامه دارند و آشفتگی همچنان میتواند فرد را بکشد ولی به قول دامبلدور: " شادی رو میشه توی تاریک ترین لحظات پیدا کرد،فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغو روشن کنه"
این دوماه گذشته بهمن و اسفند دوتا از بهترین ماههای این سال بود.از انجا که اکثر نوجوانهای ازخودراضی بدردنخوراز جمله من این حس مورد ظلم واقع شدن را دارند بهتان میگویم که بهترین هدیهای که میتوانید به ان ها بدهید کتاب the subtle art of not giving a fu*k است.این کتاب با فاصله بهترین کتابیست که تابه حال خوانده ام اگربخواهیم بهترین را سودمندترین معنی کنیم.کتاب را بشدت توصیه میکنم وحتما یک پست را بهش در آینده اختصاص میدهم.
خلاصه که بعد از خواندن این کتاب حساب کاردستم آمد.و مهم ترین چیزی که ازش یاد گرفتم این بود که Don't Try.
میان نوشت: زود قضاوت نکنید.
درموردش خواهم گفت.
کتابهای دیگری که در اسفند خواندم یکی روزگاری پورتوریکو و دیگری مردی به نام اوه بود.
ابتدا در برابرخواندن مردی به نام اوه مقاومت میکردم چون من یک پیش زمینه ی ذهنی بد دربرابر کتاب هایی که یکهو اینطوری محبوب میشوند دارم که فکر میکنم مثل من پیش از تو جوجومویزصرفا کتاب های عامه پسند هستند.ولی بعد کاملا مشخص شد که اشتباه میکنم.نمونه اش جزازکل و یا همین مردی به نام اوه.که البته اصلا با هم قابل مقایسه نیستند.
درمورد مردی به نام اوه فقط میتوانم بگویم که خوب بود.شاهکار نبود ولی بکمن قلم خوبی دارد و تا الان که کمی از کتاب دیگرش مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متاسف است» را خوانده ام من را جذب کردهاست.اقتباس سینمایی مردی به نام اوه در اسکاررقیب فروشنده بود و به نظرمن فیلم اقتباس خوبی ازکتاب بود ولی قابلیت رقابت با فروشندهی فرهادی را نداشت.چیز جالبی که موقع دیدن فیلم حس کردم ناگهانی فارسی صحبت کردن یکی از شخصیت های ایرانی فیلم در میان آن همه دیالوگ با زبان درهم و برهم سوئدی بود.حس خیلی خوب عجیبی داشت مثل اینکه ناگهان فهمیدم آن هایی که به خارج مهاجرت میکنند از دیدن یک ایرانی چه حسی پیدا میکنند.
و خب لاین طلایی کتاب و فیلم
وخب توی کتاب منتشر شده توی نشر نون فکر میکنم این جمله به اشتباه ترجمه (اعتراف کردن به این که اشتباه کردی سخته مخصوصا اگه این اشتباه خیلی وقت پیش اتفاق افتاده باشه)شده.
مادربزرگ سلام میرساند را تمام کردم و فکر میکنم که چندین درجه از مردی به نام اوه بهتر بود.نویسنده از تخیلش به خوبی استفاده کرده بود و خب در کنار اون به هری پاتر و ارباب حلقه ها و این ها هم به خوبی تلمیح داشت.ولی حقیقتا باید بگویم که نویسنده زیادی کتاب را طول داده بود و اگر همین ارتباط ها با هری پاتر و این ها وجود نداشت فکر میکنم بعید بود که تا آخر کتاب را میخواندم.
فیلم دیگری که دیدم و فکر میکنم تعریف ازش توضیح واضحات باشد:
leon the professional
و پادکست جدید خوبی که دارم گوش میدهم استارت باکس است.که اگر مثل من
می خواهید در آینده یک استارت آپ داشته باشید یا همین الان هم دارید برای پیشرفت
یکیشان تلاش میکنید گوش کردن این پادکست هارا توصیه میکنم.
مثل تبلیغ روغن سرخ کردنی شد:)
این چند ماه،ماههای پرکاری نبود ولی تجربیات خوبی داشتم و مهم ترازهمه که چیزهای زیادی یاد گرفتم.
و خب میدونم که ماه های خوبی در انتظاره
پا نوشت:
همین روزی که این پست را منتشر میکنم نظرم درمورد چند مورد از چیزهایی که بالا نوشته ام تغییر کرده ولی همانطور که گفتم منتشرش کردم که از یادم نرود.
یک جایی از سریال شرلوک، موریارتی قبل ازینکه خودش را بکشد برگشت و به شرلوک گفت که تمام زندگیش به دنبال یک حواس پرتی میگشته تا اینکه شرلوک را پیدا کرده. یکی که اندازهی خودش باهوش باشد. ولی حالا دیگر اورا هم ندارد چون خیلی وقت پیش شکستش داده است.
حقیقت هم همین است. اصلا بگذاریم به پای تنبلی که این یک سال گذشته را هیچ درس نخواندهام. بهتر اصلا. مگر بچههای خرخوان احمق این مدرسه انرژی شان را از کجا میآورند برای درس خواندن؟ از انگیزه. انگیزهای که حالا هر چیزی بهشان میدهد. از اینکه ریاضیشان خوب بشود تا از شر بیتوجهی عذاب آور معلم ریاضی خلاص بشوند(انگیزهی اخیر خودم برای درس خواندن) تا اینکه چمیدانم یک پزی داشته باشند جایی بدهند. هر چی اصلا. اصلا هر دلیلی که کمتر از اینها احمقانه باشد ولی باز هم احمقانه است. کسی که میتواند یک ساعت و نیم کلاس شیمی عذاب آور را تحمل کند احمق است. اصلا من هم حسودم ولی چیزی از حماقت آن فرد کم نمیشود.این چند وقت را هر چه هم که تلاش کردم انگیزهای برای درس خواندن پیدا کنم نتوانستم. من ته آن همه درس خواندن را دیدهام برای خودم. یکی که توجه چهار تا معلم را به خودش جمع کرده ولی دوستانش رفتهاند. ته این همه درس خواندن به به و چه چه نیست ازینکه آفرین که عکست رو بیلبورد است. مسخره کردنِ این است که دماغت در عکس چه گنده افتاده است. دیدهام که میگویم.
بعدش هم تلاش برای عالی بودن در چنین چیزی که همین الان هم درش خوب هستی چیزی به جز وقت تلف کردن نیست.
اولش آن دیالوگ از موریارتی را گفتم که بگویم درس خواندن برای من اولش یک حواس پرتی بود که خیلی خوب جواب میداد.سال شیشم را که انقدررر خواندم چه شد؟ افتادم در این مدرسه و سه سال از عمرم به فنا رفت به معنای واقعی. برای من مدرسهی تیزهوشان این بود که میبینی از اکثر این ها باهوش تری ولی چون حوصلهی درس خواندن نداری باید تحمل کنی. چرا حوصلهی درس خواندن نداری؟ چون دیگر این حواس پرتی برایت جواب نمیدهد. یکی بزرگتر فکرت را مشغول کرده. حالا من بلند شدهام و نشستهام پای آن بزرگتره.درس خواندن دیگر برایم یک حواس پرتی خوب نیست. چون تهش را دیدهام. ولی این یکی تهش باز است. اصلا ته هر چیزی به جز درس خواندن باز است. اصلا بگذار بگویند که من احمقم ولی حتی دامستوس هم ته این چاه بسته را باز نمیکند.
بله عزیزم
امروز امتحان ریاضی داشتیم.بسی احمقانه بود.صبح بلند شدم یک نگاهی به کتاب انداختم و بعد رفتم سرجلسه.این بچههای مدارس عادی چیکار میکنن خدایی؟لوزی کشیده بود بعد گفته بود جای خالی رو کامل کنید.شکل. است.سر جلسه به جای اینکه خوشحال باشم که امتحان آسونه حرصم گرفته بود وحشتناک.بابا حداقل یکم سختش میکردین.تو پنج دیقه من بیست تا سوالو حل کردم بعد از مراقب پرسیدم زمان چقدره؟گفت صد و بیست دیقه!مگه لعنتیا آزمون سمپاد میخواین بدین؟بعد جالب اینه که ما امتحانهای میان ترم پایان ترم دو سال پیشمون همه در سطح تیزهوشان بود.یعنی خودتو میکشتی بیست میگرفتی معدلتو بعد یکی از مدرسه فلان میومد میگفت آره بابا هشتم که آسون بود منم معدلم و بیست شدم:/یعنی دهنتون سرویس با این نظام آموزشی.
میدونم که ما انتخاب کردیم که اینجا باشیم و ازین خزعبلاتنیازی به یادآوری نیس.
از ماه رمضون بدم میاد.تمام برنامههامو خراب کرد.ازونجایی که من کلا کم انرژی هستم و آهنم پایینه و اینا روزه گرفتن باعث میشه هم موقع روزه بیحال باشم هم بعد افطار.خیر سرم شیش تیر تعیین مرکز دارم.باشد که رستگار شویم
از روزای امتحان پایان ترم خیلی خوشم میادمخصوصا این روزا که امتحانامون وحشتناک آسونه.صبح ساعت یه ربع به ده میری مدرسه ده امتحان شروع میشه فوقش ده و نیم تموم میشه،دیگه نهایتا سرویس دیر بیاد یازده برمیگردی خونه.بسی خوشحالم ازین بابت.حجم حماقت کمتری که مجبورم تحمل کنم باعث میشه خیلی خوش اخلاقتر باشم در طی این روزها. خب اگه پول داشتم که برم کتاب بخرم وضعیتم خیلی بهتر هم میشد.الان مطلقا هیچ کتاب جذابی برای خوندن ندارم.آخری که پونصد صفحه بود رو تو یه روز تموم کردم.با اینکه هی به خودم میگفتم باید جیرهبندی کنی که چند روزتو بگیره ولی نتونستم.نتیجه ش هم اینه که هی تهوع ژان پل سارتر رو برمیدارم که برای هزارمین بار شروعش کنم هی تو صفحهی سوم خوابم میگیره.خدا وکیلی جدا از تمام پزهای روشنفکری کی این کتاب رو تا ته خونده؟خیییییلی کسل کننده ست.میگن آدم وقتی یه متنی رو میخونه تا پنجاه شصت درصدش رو متوجه میشه؛من با نهااایت دقتی که کردم فقط بیست درصد هر صفحه رو میفهمیدم منظور دقیق نویسنده رو.نه اینکه جملههای سختی داشته باشه فقط مشکلش اینه که فاکینگ بورینگه.
کسی هم نیست که برم ازش قرض بگیرم.اگه بخوام چیزی ازین بچهها قرض بگیرم احتمالا باید سیگار شکلاتی بخونم.ولی خب الان یک نفر یادم اومد که شاید کتاب بدردبخور داشته باشهبرم ببینم چی میشه.
فعلا شروع کردم همشهری داستان خوندن.یک مجموعهی عظیم قدیمی ازشون دارم که نخوندمشون ولی خب بدیش اینه که وقتی یه دونه رو تموم میکنی نمیتونی بگی من یه دونه کتاب رو تموم کردم.یعنی مدرکی نداری برای اینکه بگی روزتو هدر ندادی.
دستام صبحا بدتر از قبل میلرزه و واقعا نه هیچ دلیلی به ذهنم میرسه نه هیچ راه حلی.انقدر بد شده که یارو اون روز تو تاکسی پرسید دخترم حالت خوبه؟
یک عالمه برنامه ریخته بودم برای سیم کارت و ایناها. ولی اونم به باد فنا رفت.یعنی اگه من شروع کردهبودم به یک اپراتور جدید زدن و تولید شماره تا الان موفقتر از این قضیه بودم.ولی خب خودمو اذیت نمیکنم.ون نو وان کرز وای شود ای کر؟
دلم نمیاد بشینم بقیه گیم اف ترونز رو نیگا کنم.میگن خیلی بد تموم شده.دلم نمیخواد بد تموم بشه.ولی خب کشش داستانیای که داره نمیزاره نگا نکنم.فعلا شخصیت مورد علاقهم لرد بیلیشه.که فکرکنم تو دنیا فقط به نظر من یکی جذابه.باور کن اگه کتاب داشتم نگاه نمیکردم.از بیکتابیه که دارم گیم اف ترونز میبینم.نه اینکه سریال بدی باشه ها.مسلمه که بهترینه فقط برای این میگم که نگی وقتت رو هدر دادی.
ترجمان رو هم پیشنهاد میکنم بخونید.من شبها موقع خواب یا هر وقت دیگه ای میرم توش و تا دوساعتم شده پشت سرهم میخونم.تا اینکه سرم درد میگیره یا خوابم میبره.بخونید اگه حوصله دارید.بهتر از فکر و خیال کردن موقع خوابه.با اعصاب راحتتری به خواب میرید.
یادمه یه روزی دوستم اومد مدرسه داشت گریه میکرد.ازش پرسیدم چی شده گفت مامانم دیشب از حموم اومده سرش گیج رفته و یکم حالش بد شده واینا.گفتم همین؟گفت همین.یکم پوکر نگاش کردم وبعد سعی کردم که دهنمو بسته نگه دارم و اون بازی کی بدبختتره رو شروع نکنم.دیدم نتونستم دویدم اومدم بالا.بعد به این نتیجه رسیدم که دوست خیلی بدی هستم.به قول یکی از دوستام تو باید یه برچسب ریسک اف تراست بچسبونی به خودت از بس هی میای آدمو وابسته میکنی به خودت بعد غیبت میزنه.خلاصه که مثل من نباشید.و خب مثل اونام نباشید و بدونید که پشت هر آدمی یه داستانی هست.(اصن به من چه هرجور دلتون خواست باشید)
چند وقت پیش یه انشای ی نوشتم تو کلاس خوندم همه دست و تشویق و این قضایا.معلممون از همه بیشتر.گفت اگه ما فقط چند تا دانش آموز بیشتر مثل تو داشتیم دیگه وضعمون این نبود و ازین جور حرفا.بعد اومدم خونه انشا رو پاره کردم انداختم سطل آشغال.چون میدونستم یک دعوای بزرگ در پی داره.آخرشم نتونستم طاقت بیارم گفتم به خانواده که چی نوشتم و چقدر تشویقم کردن و معلمم چه سخنرانیای در افتخارم کرده و اینا.فکر میکنید نتیجهش چی بود؟از شب ساعت شیش تا صبح تو اتاقم نشستم که مثلا فکر کنم به کار بدی که کردم.اولش سعی کردم یکم گریه کنم که دلشون به حالم بسوزه بعد دیدم اصلا اشکم درنمیاد که.تا سه سه و نیم صبح چراغمو خاموش نگه داشتم آخرش گفتم به درک.بلند شدم چراغو روشن کردم نشستم پای لپ تاپ که مثلا از رنجی که میکشیم و دیکتاتوری در سطح خانواده بنویسم یه دفعه به خودم اومدم گفتم برو بابا.بچهی پونزده ساله فکر کرده چی شده حالا.پس اونی که ده ساله تو حصره چی باید بگه؟
یادمه همین امسال جلسهی انجمن اولیا مربیان بود که من با بابام رفتم. دوست دارم این جلسهها رو چون معمولا معلما ازم تعریف میکنن.این دفعه پیش معلم ادبیات که رفتیم یه عالمه مامان بابا دورش جمع شده بودن که باهاش حرف بزنن و اینا.قابل توجه که این معلممون بسی انسان با سوادیه و من خیلی دوستش دارم.باسوادترین معلمیه که تا حالا دیدم تو این چندسال.داشت به همه میگفت که بچهتون فلان ایراد و داره و اینا بعد یهو منو اون وسط دید.بعد گفت فلانی رو ببینید چه قدر کتاب میخونه و من چقدر افتخار میکنم که سرکلاس من میشینه و ازین جور حرفا.منم همینجوری داشتم ذوب میشدم.یه پنج دیقه همین جوری تعریف کرد و به مامانا گفت که بچه هاتون باید اینجوری باشن و اینا.همین اتفاق با دوسه تا معلم دیگهم افتاد.از راه برگشت من دیگه با اطمینان سوار ماشین شدم که همه چی اوکیه و اینا.وسط راه بابام نگه داشت دعوا سر اینکه تو چرا سر کلاس حرف میزنی؟معلم ریاضیتون گفت سر کلاس با دوستات حرف میزنی.فکر کردم داره شوخی میکنه که سر این قضیه نگه داشته ماشینو.که بعد دیدم نه.بعد ازین که یه عالمه دعوام کرد که چرا موهات از مقتعهت بیرونه تو مدرسه و سر کلاس حرف میزنی راه افتاد.من باورم نمیشد.با بغض همینجوری شوکه داشتم خیابونو نیگا میکردم.خدایا مگه میشه مگه داریم؟الان هر پدر مادر دیگهای بود حداقل نه که افتخار ولی دیگه سر چنین چیز احمقانهای گیر نمیداد.ولی خب مهم نیست.اون موقع گفتم اینم میگذره.نگذشت ولی.وقتی مجبور شدم که یه هیجده ساعت دیگه تو اتاقم بمونم به توهینی که به صداوسیما کردم فکر کنم فهمیدم که نگذشت ولی.
میگن آدمایی که عزت نفسشون پایینه دو جورن.یا همه تقصیرا رو میندازن گردن خودشون یا همهی تقصیرا رو میندازن گردن دیگران.وقتی که یک نفر همهی تقصیرا رو میندازه گردن تو باید چی کار کنی؟من که میگم هیچی.حتی بغضم نباید بکنی.هندزفری رو بذاری تو گوشت و برای لج کردن هر چه بیشتر آهنگ جنتلمن ساسی رو پلی کنی.یه جوری صداشو بلند کنی که از هندزفری بزنه بیرون.که یارو قشنگ حساب کار دستش بیاد.
بله.زندگی همینه.حتی اگه مجبور باشی که صبح و شب چیزایی رو که دوست نداری رو تحمل کنی.چیزایی که اذیتت میکنن.حتی اگه هیچ انگیزهای برای ازخواب بیدار شدن نداشته باشی ولی باید بلند شی چون شاید عصر همون روز یه انگیزهای توت جرقه بزنه که بعد با خودت بگی چه خوب شد که امروز صبح از خواب بلند شدم.
پ ن:ازونجایی که من خشکی قلم گرفتم این چندوقت متن بالا رو برای دستگرمی نوشتم.اگه زیادی چرت و پرت داره و زیادی صادقانه ست و زیادی نامرتبطه به بزرگی خود ببخشایید.
پ ن2:عکس اول هم کاملا مربوطه به پستفقط کافیه یکم نگاش کنین:)
پ ن 3:همین الان داشتم
پست سارا رو نیگا میکردم فهمیدم اونم آخرین پستش اسم مشابهی داره با همین پست.سارا جان بلیو می که کاملا اتفاقی بود
هر لحظه که میگذرد،هرروز که میگذرد، احساس میکنم که دیگر این من نیستم که داخل این اتاقها راه میروم این من نیستم که میرود بازار و خرید میکند این من نیستم که درس میخواند احساس میکنم که اگر لای لپتاپم را باز کنی گرد و خاکهای چیزی که قبلا من بوده میزند بیرون رو دکمههای کیبرد را که نگاه کنی اثر انگشتم را میتوانی تشخیص بدهیو میدانم که اگر بمیرم تنها چیزی که میتواند ثابت کند من قبلا این جا بودهام همین اثر انگشتهاست که تا چندوقت بعد از مرگم آن هم با جسد پوسیدهام از دست میرود.کودکی من خلاصه در کتابهای هری پاتر است که حتی نسخهی کاغذیشان را هم ندارم. فقط رد یک انگشت است که هزاران بار روی صفحهی تبلتی که الان وجود ندارد بالا و پایین رفته است.خیلی از کتابهایی را که خواندهام توی کتابخانهام ندارم. من اشکیام که روی تمام این کتابهایی ریختهام که وجود ندارند من آنی نیستم که دارد درون عکس میخندد یا لب ولوچهاش آویزان است من آن فکریام که درآن لحظه از ذهنم عبور کرده من خلاصه شدهام توی فیلمهای موردعلاقهام فیلمهایی که حتی حجمی برای ذخیره کردنشان برایم در لپتاپ باقی نمانده. من آن فکریام که هرشب صحنهی سوار هواپیما به مقصد تهران شدن را برای چندمین بار مرور میکند.من همین آدمم. من نه اعتقادی دارم که بروم و پیرو مکتبی بشوم و نه آنقدر اجتماعیام که دنیایم درون دوستانم خلاصه شده باشد. پس وقتی که تو از من میخواهی که خودم رامعرفی کنم چه بگویم؟ وقتی از میپرسی که آیا به کتاب پناه آوردهای چه بگویم؟ من حتی وجود هم ندارم. من یک تئوریام. یک فکرم. من خودم یک کتابم.کتاب خیلی خوبی هم نیستم.سنی هم ندارم، فقط طولانی ام خیلی طولانی.
نمیدونم این یه فکت علمیه یا نه.ولی ما آدما کلا سختمونه از چیزی که بهش عادت کردیم جدا بشیم.از شیر مادر مثلا.از همون اول این مقاومت کردنمون در برابر تغییر کردن شرایط و جدایی مشخصه.خیلی وقتا ما فکر میکنیم که آدم وابستهای نیستیم.فکر میکنیم خیلی قویایم و جدایی هیچ وقت ما رو اذیت نمیکنه.ولی وقتی که لحظهی خداحافظی میرسه میفهمیم که چقدر ضعیفیم.میفهمیم که چقدر دلمون نمیخواد دست دوستمون و ول کنیم بریم برای آخرین بار.
میفهمیم که خداحافظی کردن هربار آسونتر نمیشه.این خیلی نظریهی غلطیه.خداحافظی هر بار سخت تر و سخت تر میشه.و این فقط یه جمله نیست که من همینجوری اینجا نوشته باشم که متنم قشنگ بشه.این یه واقعیته.خداحافظی هربار سختتر میشه انقدر که حتی قبل ازینکه طرف رو دوباره ببینیم میشینیم و به خداحافظی بعدی فکر میکنیم.اون در آسانسور که بسته میشه حالا فرقی نمیکنه تو داخلش واستاده باشی یا بیرونش،اون لحظه انگار یکی از سخت ترین لحظههای زندگی آدمه.این که میدونی این آخرین تصویر تو از این مرحله از رابطهست.میدونی که دفعهی بعدیای اگر هم وجود داشته باشه شما فاصلهتون خیلی بیشتر از الان خواهد بود.خیلی از هم دورتر شدید.و این حقیقت هربار بدتر از قبل روی سرتون فرود میاد.
یک بار داشتم به دوستم میگفتم که چت کردن خیلی پیچیده است.حرف تو فقط چیزی نیست که مینویسی.و ایموجی که میذاری نیست.حرف تو شامل تعداد ایموجی هایی که میذاری و مدت زمانی که طول میکشه تا سین کنی و خیلی چیزهای دیگه هم هست.آدما تو چت کردن به این چیزا حساسن.مخصوصا اونهایی که همرو مدت زیادی هست که ندیدن.احمقانهست که آدم مدتها میشینه منتظر یک نفر تا اون اولین پیامو بده.فکر این که چه واکنشی نشون میده؟نکنه انقدر دور شده باشیم که حتی حوصلهی جواب دادن هم نداشته باشه؟نکنه نباید پیام بدم؟
دوری خیلی سخته ولی دور شدن سخت تر از دوریه.فکر اینکه کاش اون لحظهی آخر تموم نمیشد.کاش میموندیم همونجایی که قبلا بودیم.کاش میموندیم.
میای مینویسی زیر عکس د ورلد ایز تو فاکینگ اسمال فر هر؟نمیفهمم.خیلی سعی کردم این جمله رو بفهمم اما نمیتونم.دنیا از وقتی که من متوجهش شدم برام خیلی بزرگ بوده و به نسبت حماقتی هم که هر دورهی زمانی با خودم حمل میکردم بزرگتر یا کوچیکتر شده.هیچ وقت نتونستم توی``دنیای خودم``زندگی کنم جوری که حواسم به دنیا نباشه.دنیا برای من زیادی بزرگه.زیادی ترسناکه.هرچقدرم که این جملهی قشنگو زیر عکس نوید محمدزاده بنویسن و هرچقدرم که دلم بخواد اینو تو بیوم بنویسم؛بازم احساس میکنم که دنیا زیادی برای من بزرگه.هر روز با هر حجم اطلاعاتی که دریافت میکنم فرقی نمیکنه از کجا،سریال باشه پادکست باشه توییتر باشه یا اینستاگرام،هر لحظه احساس میکنم که چقدر چیزایی هست که من نمیدونم.چقدر چیزایی هست که من نمیتونم تجربه کنم.چقدر همزمان برای سنم بزرگم و همزمان زیادی کوچیک.چقدر عقبم از دنیا هرچقدرم که بیشتر و بیشتر یاد بگیرم.چه ترسها و نقطه ضعفهایی دارم که نمیتونم با کسی درموردشون حرف بزنم.چه ایدههایی دارم که فقط در حد ایده باقی میمونن.ولی از همه مهمتر اینه که هر کاری کنم بازم عقبم.این حس وحشتناک از توی سرم بیرون نمیره.هر چقدر کتاب بخونم هر چقدر پادکست گوش کنم هر چقدر فلان چیزو فلان چیزو یادبگیرم بازم عقبم.یه بار نشستم همین چندوقت پیش سه تا کتاب رو در دو روز خوندم.نه به خاطر شوق یادگیری و ازین جور شرها.حتی نه به خاطر این که کتاب خوندن رو دوست دارم.فقط به خاطر اینکه عقب نمونم.ما یک چلنج کوچیک بین خودمون داریم.سی تا کتاب تو تابستون وچیزای دیگه.نمیخواستم همزمان در حالی که از دنیا عقبم از جمع کوچیک دوستام هم عقب بمونم.هر چی به خودم نگاه میکنم هیچ دستآوردی ندارم.هرچقدرم که نسبت به اطرافیانم زیاد باشه بازم هیچی ندارم.مهم نیست چقدر کتاب خونده باشم یا چقدر فلان کار و فلان کارو کرده باشم.اقا من خییییلی عقبم.و دارم خفه میشم ازین حس.تنها راهشم فقط همین کار کردن پشت سر همه.یادگرفتن و کار کردن.ولی این حس ترس،سخته از بین بردنش.همیشه ته ذهنم خودمو با یک نفری(از من بزرگتره)(با اون زمانی که همسن من بوده)یه مقایسهی کوچیکی میکردم.و همین چندساعت پیش فهمیدم که یک کاری رو زودتر از من انجام داده.و این دلیلیه که نتونستم از اون موقع تا الان که هفت و نیم صبحه بخوابم.احمقانهست ولی ترسناکه.حس وحشتناک عقب موندن. چندروز پیش از خودم پرسیدم که وقتی که سی سالم بشه دوست ندارم چه حسی رو داشته باشم؟و جوابش این بود که دلم نمیخواد که زندگی یه نفر رو ببینم و به خودم بگم که ای کاش من جای اون فرد بودم.دلم نمیخواد عکس یه جایی رو ببینم و به خودم بگم که ای کاش من میتونستم برم اونجا.من توی سی سالگی باید جایی باشم که بتونم هرجا دلم میخواد رو برم حتی اگه اونجا مریخ باشه.بحث، بحث پول نیست؛بحث تواناییه.که خب تا حد زیادی با پول سنجیده میشه.میخوام بگم که دنیا هرچقدرم که من بزرگ بشم،برای من همچنان زیادی بزرگه.اون قدر بزرگ که بعضی وقتا از ترس کمبود وقت برای تجربه کردن همه چیز نمیتونم بخوابم.
در کل میخواستم بگم که نمیفهمم اینو که میگید دنیا برای من زیادی کوچیکه.چیجوری دلتون میاد اینو بگید؟شایدم ما بعضی وقتا انقدر میبازیم که جرات نداریم بگیم که ما برای دنیا خیلی کوچکیم.باید بگیم که این دنیاست که قدر مارو نمیدونه.این دنیاست که برای ما زیادی کوچیکه. چیجوری دلتون میاد برای درست کردن یه عکس نوشتهی قشنگ(بخونید بولشت)دنیای به این بزرگی رو نادیده بگیرید؟چیجوری دلتون میاد از خیر آسمون به این بزرگی بگذرید؟چیجوری نمیترسید وقتی گوگل مپ رو بزرگ میکنید تاجایی که نقطهی شهرتون اندازهی یه پیکسل روی صفحهی گوشی میشه؟ها؟چیجوری؟
خب اومدم که خدافظی کنم.بالاخره.وبلاگمو منتقل کردم به وردپرس با وجود اینکه اینجا رو خیلی دوست داشتم و امیدوارم که بیان منو ببخشه:)
خیلی چرت و پرت گفتم اینجا.غر زدم و بچگی کردم.نظرات احمقانه و خودخواهانه دادم و سرتونو دردآوردم.
ببخشید دیگه خلاصه:)
امیدوارم اینجا بمونه برای وقتی که بزرگ شدم برگردم و نگاه کنم و یکم بخندم.
آینده روشنه و منم امیدوار.
و امیدوارم که اگه واسه شما روشنه؛ بمونه و اگه نیست، بشه
خوشحال میشم که اینجا دوباره ببینمتون:)
و
خداحافظ
سی و یک شهریور تابستان نود و هشت
پ ن:الان بعد مدتها اومدم اینجا اینو بنویسم دیدم بیان آپشن جدید اضافه کرده:/میذاشتی حداقل دو دقیقه از رفتنم بگذره بعد:/
پ ن 2 :دوستان روی کلمهی اینجا اون بالا بزنید لینک دادم به وبلاگ جدیدم.مث اینکه خیلیا متوجه نشدن چون.
پول آزادی و آرامش سه تا کانسپت مربوط به همن.سخته بدون داشتن یکیش اون یکی رو به دست بیاری.مثلا وقتی احساس میکنی برای آرامش پیدا کردن احتیاج به صحبت کردن با یه روانشناس داری ولی پول نداری و برای به دست اوردن اون پول آزادی نداری.پیچیده س یکم.ولی خب چیزی که میدونم اینه که ما از بین همین محدودیتا رشد میکنیم.یواشکی.مریض میشیم ها.سختی میکشیم ولی رشد میکنیم.برای به دست اوردن پول مجبور میشی خلاقیت به خرج بدی.نمیتونی بری بیرون؟همینجا به دستش بیار.تو خونه اگه لپ تاپ داری با یه مودم روشن خیلی راه ها هست برای پول درآوردن که شاید چون بهشون نیاز پیدا نکرده بودی نمیدونستی هستن.آرامش نداری؟نمیتونی بخوابی و پولم نداری که بری با یکی صحبت کنی ببینی چه مرگته؟اون موقعس که مجبوری خودت یه خاکی به سرت بریزی.پول نداری هاست وبلاگی که اون همه خودتو تیکه تیکه کردی سرش شارژ کنی؟نمیخوای حتی از پدر مادرت پول قرض کنی؟زیادی مغروری واسه اینکار.تولتز میگه که غرور مث این میمونه که تن یه هویج پلاسیده کت شلوار کنی و ببریش بیرون و وانمود کنی ادم مهمیه.خب برای من یکی کاربرد نداره اینجور نصیحتا.من مغرورم آقا.نمیتونم پول قرض کنم از کسی.میدونم غرور معنی نداره.آدما رو به کشتن میده ولی بازم نمیتونم به همین راحتی پسش بزنم.توی این شلم شوربایی که درست شده چی کار میکنی؟میای مینویسی وضعیتتو.
خب چی شده؟همه دیوونه شدن دور و ورت.هواپیما رو زدن رو هوا و خودت دو هفته ست که نتونستی یه نفس راحت بکشی.انقدر جیغ کشیدی توی دعوای ی و سعی کردی شعبانعلی وار دعوای خانوادگی رو جمع کنی که دیگه داری میترکی.ازونورم نمیتونی شبا بیدار بمونی چون عواقبش ممکنه کل زندگیت رو به فنا بده.شونزده سالته و همین پریروز زدی یه گلدون رو شکستی از روی خشم فروخورده.شونزده سالته و آدمایی که باهاشون زندگی میکنی شونزده ساله ناخوداگاه از هر روشی استفاده میکنن که عزت نفست رو بکشن پایین.داغون ترت کنن بدون اینکه حتی خودشون بدونن که چیکار دارن میکنن.به هر دری میزنی که درست کنی خودتو.اخلاقاتو.به هر دری میزنی خودتو که مث آدمای دور و برت نشی و همین باعث میشه خسته تر از قبل بشی.پول نداری بری دکتر و شدیدا هم نیاز داری که بری.دوستت بهت میگه بنویس لعنتی دیگه.بنویس وبلاگتو.ننداز عقب.و خب تو نمیتونی بنویسی چون هاستت شارژ نداره.از طرفی خیلی وقته خودتو عادت دادی به غر نزدن و خب میدونی این مشکلات در برابر مشکلات خیلیا هیچی نیستن. اینجاست که میفهمی چه قدر هم که اوضاع فاکد آپ باشه نشستن و هی تو دفتر نوشتن و خوندن و خوندن تو رو به هیچ جا نمیرسونه.اینجاست که باید از خیر کماگراییت بگذری و توی همین وبلاگ قبلیت شروع کنی به نوشتن تا وقتی که راه بیافتی و کارات راست و ریست بشه. و خب این میشه که برمیگردی به همین کنج عزلت خودت و دوباره شروع میکنی به چرت و پرت نوشتن:)
درباره این سایت